آقا معلم، سلام!
یادت هست روزی به تو گفتم چندی است
نوار سبز امامزاد برانگشت درختان شهرمان نمی رقصد!تو خندیدی و گفتی
پیش از این، رودخانه بزرگ، گله ها بزرگ و فراخنای پیشانی مردان بزرگ بود ولی در شهر، در این شهر، گله داری ممنوع است!
آن روز منظورت را نفهمیدم سالها از آن روز می گذرد
و تو نیستی اینجا بی تو ملالی نیست معلم جدیدمی گویند
شهر بی نامتو،«زیباسازی»شده اساست
شهردار هر روز با وسواس چکمه هایش را واکس می زند
روی میزش نوشته بال فرشته موجود ااست
حالا می فهمم قصه ای را که برایم گفتی.
بعدازتو برای رضایت لبخندکدخدا زمین هایمان را گرفتند؛
به بها ؟؟ نه! !! به بهانه ای؛ "چاه نفت می زنیم
“برایتان جاده“ و شهرک می سازیم" تصفیه خانه آب میزنیم
“زمین هایمان را دادیم ولی گله هایمان را نگه داشتیم؛ و با یک پاله دوغ خوش بودیم
شهر اما بزرگ تر شد و مرتع ما کوچک و کوچک تر ..
دروغ و خشکسالی تا در خنکای صبح چراگاه رخنه کرد؛ به ناچار گله ها را فروختیم و خانه ای در شهر آشنای غریب خود خریدیم
امامزاده هایمان کو، درختان مان کو
روبان سبز امامزاده بر درختان مان کو؟!
بجای نوار سبز امامزاده هایمان بستندبردستهایشان
روبان قرمزی وسبزوگاهی بنفش
شاید به یاد تو – بایدبر گلوی درختان بندیم شال مشکی را
و ما غیرتمان را با گله هایمان فروختیم چرا که به ما گفته اند در شهر، گله داری ممنوع است!
علی سرابی یاقوند(علیا)
www.Kezermi.com
:: موضوعات مرتبط:
فرهنگی ,
سیاست ,
اقتصاد ,
,
تاریخ ,
باستان شناسی ,
دفاع مقدس ,
,
ورزش ,
,
:: برچسبها:
توافق لوزان ,
شهدای هسته ایی ,
بحران آب ,
پل آبرو ,
دلنوشته ایی به رنگ خون دل ,
حرف تنهایی ,
:: بازدید از این مطلب : 934
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2